خلاصه داستان
̎اسکار̎ عازم منطقهای دور افتاده است تا در آنجا بهعنوان یک مبلّغ مذهبی کار کند و ̎لوسیندا̎ پس از خریدن تجهیزاتی برای کارخانهٔ شیشهسازیاش در راه بازگشت از لندن است. آن دو با اینکه از هیچ نظر با هم جور نیستند اما با هم رابطهٔ عاطفی برقرار میکنند. از طرف دیگر، ̎لوسیندا̎ با پدر روحانی، ̎دنیس هاست̎ (هیندز) دوست است و هر دو به شیشه علاقه دارند. ̎اسکار̎ که به عشقشان اطمینان دارد، در پروژهٔ غیرمنتظرهٔ ساختن یک کلیسای شیشهای برای پدر روحانی در نقطهای دور افتاده شرکت میکند...