زمانی که تارا سینگ در جریان یک درگیری ناپدید می شود و گمان می رود در پاکستان دستگیر شده است، پسرش جیتی برای نجات او وارد هزارتوی می شود که هر دو باید به هر قیمتی از آن فرار کنند....
"شالو" مصمم است برای خود شغلی دست و پا کند به همین دلیل به کارخانه "خانا" رجوع می کند.او با پسر صاحب کارخانه "دو" برخورد کرده و تصور می کند او راننده است.آنها با لباس مبدل به کشاورزان فقیر کمک کرده و پس از مدتی عاشق یکدیگر می شوند...